Leave a comment

مکتب نوکانتي (Neo -Kantianism)

يکي از تقسيمات فلسفه به اعتبار جغرافيايي است پيش فرض چنين تقسيمي تاثيرپذيري انديشه و تفکر و به طور کلي فعاليت آدمي در ساحت دانستني ها از محيط زندگي و اقليم جغرافيايي است. تقسيم فلسفه به غرب و شرق و همين طور به فلسفه قاره اي و فلسفه جزيره به اين اعتبار صورت گرفته است. فلسفه قاره اي به فلسفه هايي گفته مي شود که در نقاط اروپايي همچون آلمان و فرانسه ظهور کرده است و شاخه هايي همانند پديدارشناسي، اگزيستانسياليسم، هرمنوتيک و همه جريان هايي که با پيشوند “نو” شروع مي شود، مثل “نوتوماسي گري”، “نوکانتي انديشي” و “نوهگلي انديشي” و … را شامل مي شود. همان طور که در تعريف فلسفه قاره اي مشاهده نموديم جريان نوکانتي يا همان مکتب نوکانتي يکي از نحله هاي موجود در فلسفه قاره اي مي باشد. متفکران نوکانتي نهضت واحدي را تشکيل نمي دادند بلکه نماينده واکنش هاي بسيار و غالبا کاملا متفاوت نسبت به مواضع فلسفي غالب در آلمان حوالي ميانه قرن نوزدهم و به ويژه ايدئاليسم هگلي و اشکال مختلف و بسيار طبيعت گرايي، يکتاگرايي و ماده گرايي بودند که در آثار بوخنر، هايکل، فوگت و ديگران ديده مي شد. طي اين دوران که مشخصه آن هرج و مرج اعتقادات بود “رجعت به کانت در نظر بسياري راهکاري بسيار اميدبخش به نظر مي رسيد با اين حال چنين مي نمايد که هيچ تمايل فلسفي روشن و قابل شناسايي که در ميان همه آنها مشترک باشد وجود نداشت. واژه نوکانتي گرايي )Neo-Kantianism( از حدود سال 1875 بکار رفته است. اگرچه در آن زمان سخن گفتن از کانتي هاي جوان )YungKantianer( يا نقد جديد غيرعادي نبود، توصيف رويکرد جديد به فلسفه يعني مکتب نوکانتي )Neo-Kantianism( معمول و رايج شد. بسياري از فيلسوفان بعد از کانت از جمله “ويلهلم ويندلباند”، “ريکرت” و “گئورک زيمل” پيروان مکتب نوکانتي خوانده مي شوند: بدين معنا که گفته مي شود کوشش هايشان در مبارزه با پوزيتويسم از اصول موضوعه اي که از کانت به ارث رسيده بود مايه مي گرفت. اين فيلسوفان که با فلسفه زندگي ارتباط نزديکي داشتند و روش شناسي علوم فرهنگي ذهن آنان را به خود مشغول کرده بود، تحت تاثير آموزه کانت قرار گرفتند که ما با مقولات حاسه و فاهمه که ساختار ذهن ما را تشکيل مي دهند دنياي تجربه را مي سازيم و فلسفه نظري به عنوان علم امري ناممکن است. اما نوکانتي ها به جاي ارائه نظريه هايي در باب منشا فوق تجربي عوامل ساختاري ذهن يعني مقولات منشا تجربه را در اوضاع و احوال اجتماعي يافتند و آنان نيز مانند کانت مي خواستند مقولاتي را که در تفکر به کار مي روند معين کنند و خصوصا ببينند چه مقولاتي در علوم فرهنگي مصداق دارد و چه مقولاتي در علوم طبيعي و بين آنها فرق بگذارند. به طور کلي نوکانتي ها تفاوت آن دو دسته علوم را بيش از آنکه ناشي از موضوع يا هدف علمي آنها بدانند در روش هايي مي دانستند که در هر يک بکار مي رود. همان طور که در سطور قبل توضيح داديم علت رجعت به کانت را بايد در هرج و مرج اعتقادات جستجو نمود. اين شعار رجعت به کانت را اتوليبمان در سال 1865 صورت پردازي کرد که معمولا نخستين نماينده اين نهضت شمرده مي شود. ديگراني که در آغاز راه مکتب نوکانتي اهميت داشتند عبارتند از: ادوارد زلر (1814-1908)، هرمان نون هلمهولتز (1821- 1894) و فريدريش آلبرت لانگ (1828- 1875)، که برخي اوقات توصيف کنندگان مشخصه هاي “مکتب نوکانتي”، “متقدم” يا “فيزيولوژيک” شناخته مي شوند. ديدگاه آنان در برابر ديدگاه هاي متافيزيکي يا واقع گرايانه ليبمان (1844-1924)، انريش اديکس (1866- 1928)، فريدريش پاولسن (1864-1908) و ماکس وونت (1879-1963) قرار مي گيرد. يکي از نمايندگان متاخر اين عقيده ها نيز هايمسوئث (1886- 1975) است. مهم ترين سنت هايي که در مکتب نوکانتي قابل شناسايي هستند عبارتند از: مکتب ماربورگ و مکتب جنوب غربي آلمان يا مکتب بارن يا مکتب هايدلبرگ. همچنين مکتب گوتينگن يا مکتب نوفريبسي حائز اهميت بود. مهم ترين فلاسفه مکتب ماربورگ عبارت بودند از: هرمان کوهن (1842- 1918)، پاول ناتورپ (1854- 1924) و ارنست کاسيرر (1874- 1945.) همچنين رودلف اشتاملر (1856- 1938)، کارل فورلاندر (1860- 1928) و آرتور بوخناير (1879- 1964) اهميت و تاثير بيشتري داشتند. انديشه کوهن و ناتورپ به مکتب متافيزيکي نزديک بود اما کوهن تاکيد بيشتري بر واقعيت مسلم علم و ملاحظات معرفت شناسي داشت.در واقع فلسفه در نظر وي چيزي جز “نظريه اي درباره اصول علم و در نتيجه درباره همه فرهنگ” نبود. کوهن که به هر صورت با روان شناسي گرايي مخالف بود به تفسيري بسيار افلاطون گرايانه از کانت روي آورد. کاسيرر که مهم ترين شاگرد ناتورپ به شمار مي رفت بيش از استاد خود بر فرهنگ تاکيد داشت. در اين کار وي به ديدگاه هاي مکتب بادن نزديک گرديد. فلاسفه اين شکل از مکتب نوکانتي ها- يعني مکتب بادن- از همان آغاز بر تحقيق و تفحص درباره ارزش ها و نقش هاي آنها در علوم انساني تاکيد بيشتري ورزيدند. مهم ترين اعضاي مکتب بادن عبارتنداز: ويلهلم ويندلباند (1848- 1915) و هاينريش ريکرت (1863- 1936.) ديگر اعضا عبارت بودند از: يوناس کوهن (1869- 1947)، اميل لاسک (1875- 1915) و برونو بارخ (1877- 1924.) دقت ريکرت در اين بود که مي خواست مشخص کند اصولا چگونه تبيين جهان تاريخ امکان پذير است. اگر هدف علوم فرهنگي يافتن قانونهاي عام نبود پس اهل آن علوم، در مواجهه با انبوه رويدادهاي خاص چه کاري از لحاظ عقلي انجام مي دادند؟ مشخصه مکتب بعد نوکانتي يعني مکتب گوتينگن انديشه لئونارد نلسون (1882- 1927) بود که به ميزان زيادي از ياکوب فريدريش فريس (1773- 1843) پيروي مي کرد. نلسون با واکنش نشان دادن به ويژه نسبت به مکتب ماربورگ تاکيد بيشتري بر روان شناسي داشت و در عين حال انکار مي کرد که وي از روان شناسي گرايي دفاع مي کند. نلسون به اندازه همکارانش در ماربورگ و بادن تاثيرگذار نبود هر چند که رودلف اتو (1869- 1937) تا حدودي مديون وي بود.
پي نوشتها:
1- توکل، محمد، جامعه شناسي معرفت؛ جستاري در تبيين رابطه ساخت و کنش اجتماعي و معرفت هاي بشري، ص 127-126
2- عليزاده، بيمرک، فلسفه تطبيقي؛ مفهوم و قلمرو آن، مجله نامه حکمت، ش 1، بهار و تابستان 1382، ص 57 و 54
3- براون، استوارت و ديگران، صد فيلسوف قرن بيستم، مترجم عبدالرضا سالار بهزادي، ص 455-453

Leave a comment